ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

بعضی وقتا دلم میخواد این تلفن و میز و موبایل و تقویم و پرت کنم تو دیوار روبرو چمباتمه بزنم گوشه همین اتاق و منتظر نباشم کسی با شتاب در رو باز کنه و بگه صدای چی بود؟ چشمامو همون جا ببندم و فکر کنم به تمام بادکنک های رنگی و کاغذ های رنگی تر. به پله های یکی در میون لق خونه قدیمی و درخت شاتوت گوشه حیاط و من و دستی که میرفت سمت خورشید تا برسه به شاتوت های بالایی که همیشه قرمز تر و بزرگتر بودن. باد میاد و برگای بید مجنون رو میکشه رو زمین، رو آب استخر. از دست هم فرار میکردیم و لابه لای درختا میدوئیدیم و هی بی نهایت کشیدیم رو زمین. دستمون رو گرفتیم رو یه ترکه بید. برگاشو کندیم و ترکه رو هی تو هوا تکون دادیم تا بگه هو هو هو....


با برگایی که کندیم و تو دستمونه واسه هم عروسی گرفتیم. لی لی لی لی لی چه عروس خوشگلی....

چقدر بدشانس بودیم که همون جا دنیا تموم نشد و بزرگ شدیم و قد کشیدیم و آب رفتیم و هر روز فکر کردیم شاید دل بستن به فلان چیز و فلان کس و فلان کار و فلان راه و فلان جا، دنیا رو بتونه جایی برای زندگی کنه و نکرد و نشد!

تعارف که نداریم، همیشه و همیشه و همیشه یک چیزایی جاشون خالی بوده و یه چیزایی زیادی بودن که نه دومی تونست جای اولی رو پر کنه نه اولی تونست به دومی جا بده. چیزهایی رو نخواستیم و نتونستیم کنار بزنیم و چیزهایی رو خواستیم و در عطش رسیدنشون سال خوردیم و هر روز در حالیکه به سمتشون می دویدیم ازشون دور شدیم.

یک بار هم گفته م! برای من زندگی یه کتاب دو جلدیست که من از صفحه سیزدهم جلد دومش بیدار شدم...


 

حسرت

ایستاده ام روبروی دیواری بلند که تا سقف آسمان کشیده شده پیش رویم
فرصت پرواز نیست
ما همیشه دیر رسیدیم
گمان کردیم تا همیشه وقت هست...
گفتیم روزی از همین روزها
روزی که هنوز نیامده
روزی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک
یک روزِ خوابیده در سالهای بعد
سالهایی که نمیگذرند و سالهایی که مثل برق میگذرند
سالهایی که ثانیه به ثانیه از جلوی چشمت کنار نمیروند و سالهایی که هر چه چشمانت را میبندی، لحظه ای از آن همه شکل نمیگیرد پس پرده چشمانت و به دیوار سنگی و بلندی می رسی که تا سقف آسمان کشیده شده پیش رویت.
چشمانم را فشار میدهم و باز میکنم... فشار میدهم و باز میکنم.
دنیا شب میشود و  پر میشود از ستاره های بنفش و براق
خودت که نیستی اما یادت
یادت کلافه ام میکند
یادت میرود توی جانم و بی حسم میکند
که نمیفهمم...
که نمیفهمد
ساعت ها ست بی هیچ کلامی زل زده ام به دیوار بلندی که تا سقف آسمان کشیده شده پیش رویم و آن سویش پر است از وعده هایت
پر است از خوشی هایی که یکباره سر میکشیم
پر است از خنده های واقعی
پر است از "خدای من زندگی چه قدر زیباست"
....
چه مزربندی ناعادلانه ای
که ذره ای از آن "اینهمه" این سو، سهممان نشد....
فردا که پیکر بی جانم را در خاک میگذارند
من تمام آن "اینهمه حسرت" را در آغوش گرفته و با خود میبرم
 و شاید تو حتی نبینی جسمی که روحش در عطش غیرقابل توصیف لحظه‌ای "بودنت" هر جایی شده!

اعتراف

قاعدتا این فاصله بین پست ها باید نشانه این باشد که من حالم خیلی خوب است و هر از چند گاهی رد میشوم یک تف توی این زندگی می اندازم و در بعد مجازی زندگیم نشسته با پوزخند و سیگار گوشه لب و تهرنگ تمسخر ناله میکنم و پابلیشش میکنم تا شما وقت گرانبهایتان را صرف حسادت به خوشبختی من نکنید و برایم سر تکان بدهید و لابد زیر لب بگویید بیچاره دختر....!
اما این بار میخواهم راستش را بگویم
واقعا انقدر حالم خوب است که در واژگان نمیگنجد! 
امنیت نشسته در اتاق، باد سردرگم بهار، نور ساعت 6 صبح، اطمینان...
اطمینان از زمینی که با پایم نشسته و آسمانی که به بالینم ایستاده
نه خیال پرواز دارم نه لمس دستها نه لب ها نه آن خط زیر چانه که تا عمق دلم راه راه راه...
راه رفته انگار یک عمر! دو روز بیشتر نگذشته، شده بود مثل قهرمان اسطوره ها، میکشید مرا به هر سوی دنیا
تا آن ارتفاع بلند، تا به قعر زمین، تا شکاف دو کوه، تا آن درختان انبوه پشت ساختمان های تمام و نیمه تمام، تا کنار دریا (چه فرقی میکند شمال یا جنوب؟) 
از شرق به غرب، از خنده تا گریه، از کجا تا نا کجا
خسته ام از این همه راه رفته در خیال
از این همه راه نرفته 
پایت را بردار از روی گلویم
حرفهایم باد کرده از روی سینه تا خرخره
منفجر میشود 
بوی گندش دنیایت را برمیدارد
هر چه خودت را بتکانی 
هر چه بدوی مثل آتش گرفته ها
آب بریزند روی تنت
مثل نیلوفر سر بیرون بیاوری...
برو به آن ارتفاع بلند، فکر کن به دریا (چه فرقی میکند شمال یا جنوب؟)
آخ...
چقدر حالم خوب است
فقط خاک میرود توی چشمم مدام و انگار دستی دنده هایم را خرد میکند با تکه های استخوانم خراش می دهد قلبم را
خون میپاشد توی دهانم
قورت میدهم
پایین نمیرود از گلو
گیر میکند
پایت را گذاشته ای رو گلویم
پایت را که برداری
حرفهایم بوی خون میگیرد...
لعنت...
چقدر حالم خوب است

من از آنچه شما میبینید کوچکترم


به حساب هرچه که میگذاری، به حساب حواس پرتی ام نگذار. نبند مرابه باد حرفهای بغض آلودت که بی تفاوت میگذرم و به رویم نمی آورم این همه اتفاق را...

باور کنی یا نه سخت درهم شکسته ام و حتی اگر راستش را هم نخواهی تیزی برنده تکه پاره ایم خودم را میخراشد از درون و من میان مرز سوزش و بی حسی گیر کرده ام. گاهی پر میشوم از لبخند، از حالم خوب است ها، از چیزی نیست، خودم از عهده اش بر میایم ها... اما نگاهم را که میدوزم به دیوار خاکستری میشود و دیگر نه باور دارم به حرفهایم نه حرف هایت... سراسر شک میشوم. از داستانهای روی لبهایت و لرزش صدایت به هنگام خروج از حنجره تا رنگ چشمهایت و خط خطی های پیچیده در هم میان آن قهوه ای نیمه روشن...
پیشتر ها می نشستم روبروی طرح خالی کاغذهای سفید و بی آنکه لحظه ای به ذهنم خطور کند روزی سیاهشان میکنم، نقش میزدم از آدمکهایی که وجود ندارند و نداشتند و هرگز نخواهند داشت.
طرح هایم را میبردم دفتر پائولا داینویچ و او برایشان اسم میگذاشت و چند تایشان را میخرید. پول خوبی هم میداد. شکایتی هم نداشتم جز اینکه گاهی عمیقا دلم میخواست بین بازوان کسی رها شوم و بی هیچ حرفی فقط نفس بکشم. دروغ چرا من آدم مقیدی نیستم اما لاقید هم نیستم. خیلی چارچوب ندارم اما بی حد و مرز هم نیستم. آدم جمع و جوری هستم که توقع زیادی ندارم. همین که طرح هایم را بخرند و پولش به اندازه یک بستنی و شام خوب و سیگار و اجاره یک خانه فسقلی با دستشویی بزرگ باشد برایم کافیست. اگر کسی هم دوستم داشته باشد و بتواند کنارم از خوردن بستنی و غذا و سیگار کشیدن لذت ببرد و گاهی با هم مست کنیم و دستشویی رفتن و حرف نزدنم موجب اعتراضش نشود دیگر نور علی نور است.
دلم میخواهد صبح ها برای خودم پنکاکور درست کنم و با سس شکلاتی بخورم و طرح هایم را بگذارم توی کیفم و بروم دفتر پائولا داینویچ که با هم قهوه بخوریم و او طرح های مرا بخرد و درباره مدیر آتلیه اش برایم حرف بزند و بگوید چقدر دوست دارد با اودیت کند و من سرم را تکان دهم که بله خیلی به هم می آیید...
راستش برایم مهم نیست که پائولا به آن پسر خوشتیپ بیاید یا نه. پولم را که بگیرم میروم پی زندگی خودم و مدام فکرهای مسخره را مرور میکنم و غمگین میشوم و شاد میشوم و فرو میروم و از پوستم میزنم بیرون. 
من همین قدر سطحی نگر و متوسطم. مینشینم توی تاریکی با گذشته هایم درگیر میشوم. بدبختی هایم را میزنم توی صورتم. انگشتانم را گره میزنم توی هم و فشار میدهم و فشار میدهم تا چند تایشان تق و توقی کنند. چمباتمه میزنم روی تخت و خودم را میبلعم.
بعد انگار که از خوابی عجیب بیدار شده باشم بهت زده بلند میشوم. آبی به دست و صورتم میزنم. لبخند میماسد روی لبم و جلوی آینه تمرین خنده میکنم برای موقعی که با آدم ها روبرو میشوم.
شاید بخواهی یک غول مرموز و  بی رحم توی ذهنت بسازی از من. شاید هم یک فرشته معصوم و آرام  که روی نوک انگشتهایش راه میرود و میخندد و میگذرد و شاید یک ماهی که هی میگیری بین دستانت هی سر میخورد و دمش را محکم توی دستت میکوبد و فرار میکند... مهم نیست... اما خیالاتت را صرف آدم متوسطی مثل من نکن.... من از آنچه شما میبینید کوچکترم

دیوونه خونه

سرم که خورد به دیوار سلولای خاکستریش پاشید تو دیوار روبه‌رو و از لای شیارای مغزم چند تا درخت سبز شدن. کف زمین اما نه قرمز شد نه خیس. انگار که هیچی نشده باشه پاشدم یه آبی به دست و صورتم زدم لباسمو تکوندم گفتم بزرگ شدی بزرگ شدی. اما مادرم جیغ میزد. خواهرم زل زده بود به کف زمین. روی سنگ، گوشه کاناپه. انگار که چیزی اونجا گم کرده بود. انگار قراره از درزهای سنگ چیزی بیرون بزنه من اما از پنجره آویزون بودم. یه تیکه کاغذ مچاله تو دستمو میخواستم بزنم به کبوترای روی سیم. یکیشون پرید. بقیه شون یه جوری نگام کردن که کاغذ از دستم افتاد. رفت رو لبه پنجره خونه آیلار اینا قل خورد افتاد رو ایرانیت های حیاط خلوت آزاده اینا. جایی که پره از خاکسترای سیگارم. بعد انگار که ماموریتی داشته باشه از توی گودی ایرانیت قل خورد افتاد زمین.
پاهام اون گوشه اتاق هنوز گیر کرده بود به شال گردنم. شال گردنم به کیسه ی گل سرا، کیسه گل سرا به قرنیز دیوار، قرنیز دیوار به گچ، گچ به آجر،....هممون گیر کرده بودیم به زمین. یه جایی بین باید ها و دلم میخواد ها!
داشتم فکر میکردم این خونه چقدر بی قواره س و دهنم مزه برفک یخچال و خون و سیگار گرفته و دستام چقد سرد شده و تا همین چند لحظه پیش چراغا روشن بودن و یکی یکی داشتن خاموش میشدن. به همه اینا که فکر کردم شونه هام بالا و پایین شدن و از لای لبام "چه اهمیتی داره؟" بیرون زد!
انگار که توی پیچ در پیچ جمعه ترین بعدازظهر زندگیم گم شده بودم و بارون اریب میبارید توی چشمام و من هی چشمامو فشار میدادم به هم و از روی مژه هام آب سیاه پخش میشد روی گونه م تا زیر چونه م.
انگار که هیچ وقت آفتاب توی این شهر طلوع نکرده و خونه ما هیچ وقت سقف نداشته و دیواراش هیچ وقت امن نبوده که بهش تکیه بدیم.
انگار سرم که خورد تو دیوار خونه مون خراب شد روی سرمون و من موندم و مهره‌های توی دستم و چیزهای بی اهمیتی که یادم نیست...
بعد کاغذ بلند شد از زمین، نشست روی ایرانیت های حیاط خلوت آزاده اینا، جایی که پره از خاکسترای سیگارم، پرید روی لبه پنجره خونه آیلار اینا و بعد کف دستم. کبوترا پشتشونو کردن به من و اونی که پریده بود برگشت سر جاش. پنجره رو بستم. دیگه نه من توی اتاق بودم. نه پام به شال گردنم گیر کرده بود. نه شال گرنم به کیسه گل سرا، نه کیسه گل سرا به قرنیز ،نه...
چشمامو که باز کردم مغزم پر شده بود از آدمای پیاده و هراسون و مونده بودم تو اتاق سرد با دیواری آبی روشن و ملافه نازکی که بوی الکل میداد...

این سیکل معیوب...

اینجا گودو است. جایی که وقتی فرار میکنم از خودم، روی صندلی هایش مینشینم. حجم تنهایی هایم را روی میزهایش میشکافم و سیگار پشت سیگار، حرف بی حرف.
گودو تلخ است. قهوه هایش، سیگارم، هوایم، خودم...
دسته جمعی آمده اند اینجا یک عده... غریبه اند، خودشان، هوایشان، حرف هایشان...
من اینجا دو قدم از خودم دور میشوم. نه! فرو میروم توی خودم. نه! نه! غرق میشوم. چکه چکه صدایم می پیچد توی گوشم.... آب می شوم.
اینجا افسانه هست. یک افسانه زیبا و دوست داشتنی. از جنس کودکی های پاک بی دغدغه. کودکی های معصوم که توی گذشته هایم دفن شده اند. 
افسانه کاپشن بنفش دارد و روسری سبز دور دوزی شده با نخ طلایی. سردش که میشود، کلاه سفیدش را تا بالای ابروهایش میکشد روی سرش. دستمال می فروشد برای ما آدم بزرگ ها که غبار و کثیفی هایمان را پاک کنیم. به خیالش با این چیزها پاک میشویم ما. 
برایش میگویم از افسانه  هایی که شنیدم و باور کردم. برایش از حرف های قشنگی میگویم که شنیدم. گفتم اینها افسانه ست. گفتم میدانی "افسانه" یعنی چه؟سرش را تکان داد یعنی نه. خندید. گونه هایش سرخ شد. سرخِ سرخ...
دلم میخواست گونه هایش را ببوسم. بگویم افسانه ها را باور نکن اما خودت را چرا. بگویم آدم ها می آیند. حرف میزنند. غاشق چشمهایت نه! عاشق لب هایت میشوند. مزه لب هایت را میچشند. برایت شعر میخوانند. آنقدر که تو باورشان میکنی. برایشان میخندی. گونه هایت برایشان سرخ میشود. سرخِ سرخ. گونه هایت را میبوسند. غرقت میکنند توی رویایی شیرین. توی فکرشان که غوطه ور میشوی، چشمانت را که میبندی، تصورشان که عمیق میشود.... سردت میشود. 
چشمهایت را که باز کنی آدم ها رفته اند. ردشان مانده اما. توی دلت، بین انگشتانت، روی گردنت... اما طوری میروند که انگار نبوده اند از اول.
میخواستم بگویم سال ها بعد جایی مثل گودو مینشینی. قهوه ات را سفارش میدهی. سیگار پشت سیگار... سیگار پشت سیگار... دخترکی میآید سر میزت. شاید دستمال بفروشد. سه تا دوهزار تومن نه! خیلی بیشتر. چند لحظه ای مهمان خنده هایش میشوی. مست میشوی از معصومیتش... یاد خودت می افتی. دلت میگیرد از اینکه معصومیتت را از دست رفته میبینی. یادت می آید روزهایی که دوست داشتی، که دوستت نداشتند. یادت می آید تظاهر آدم ها. شعر هایی که برایت خواندند و دوستت دارم هایی که چه آسان از لبانشان میریخت توی دلت... و چه آسانتر فراموش میکردند و می گذشتند از آن همه حرف.
میخواستم یک دنیا نگفته را برایش بگویم...
زبانم بند آمد.... مثل همیشه این موقع ها...
درگیر سکوتی میشوم و زل میزنم توی چشمانش که با شرم کودکانه ای از من میدزدیدشان... دستمال هایش را گذاشته بود روی میز من و دست هایش را کرده بود توی جیب کاپشنش. نه اینکه سردش باشد. شرم کودکانه اش دستانش را میلرزاند. میخندید...
دلم نیامد خنده هایش را بگیرم... امیدش را... احساس خوبش را

این پست را به خودتان بگیرید


اجازه هست من به شما، همه شما، همه آدمهای  روی زمین جمعا بگویم تو؟ همه تان روی هم که جمع شوید حجم تنهایی من را به اندازه یک نفر هم پر نمیکنید. همه تان را که جمع میزنم  روی هم رفته یک "تو" ی خالی هم نیستید. فقط در من ازدحامی از بودنتان هست و هرج و مرجی از حرفهایتان و خلوتی که تصاحب شده و از دست رفته....
برایم بدون حتی یک کلمه اضافه، اضافی هستید. اضافی و به درد نخور.
من شما را برای دردهایم میخواستم. برای اینکه گاهی دستتان را روی شانه هایم حس کنم. برای یه "چه مرگت استِ" ساده!
برای اینکه زود حل نشوم برایتان. تمام نشوم. بمانم یک جایی توی  کوچکترین دایره خالی زندگیتان...
همین قدر معمولی.... همین قدر بی تکلف
همه شما سر جمع یک "تو" هم نبودید!
پ.ن: این نوشته هم مخاطب خاص دارد و هم مخاطب خاص ندارد.

یک آدم حوصله سر بر

من آدم حوصله سربری هستم.
آدمی که در مکالمات دوستانه اش زود به چه خبر و دیگه چه خبر ها میافتد... 
کلیشه میبافم و ادعایم میشود چرخ دنده های مغزم عادت به شنیدن جملات نخ نما شده ندارند.
ما یعنی من و دوستانم بعضی وقت ها بعد از ساعت کاری میرویم توی یک کافه حوالی همان چهارراه ولیعصر مینشینیم. چند دقیقه ای به هم لبخند های الکی تحویل میدهیم. آخر میدانی. بد است آدم مثل برج زهرمار باشد... 
من قهوه ترک دوست دارم. گسی و ریز ریز های قهوه که توی دهن میماسد را دوست دارم. اما با اینکه هر روز به همان کافه میروم و قهوه ترک میخورم اما هیچ وقت نمیگویم از همان همیشگی... از همان همیشگی خیلی فیلم است. خیلی نمایشی است. من فیلم دوست دارم. نمایش هم دوست دارم اما هیچ وقت دلم نخواسته بخشی از آن باشم. من دوست دارم همیشه لم بدهم و نگاه کنم. حتی به آدم های واقعی. حتی وقتی مادرم با آب و تاب از اینکه ماهرخ در فال قهوه اش چه دیده بوده تعریف میکند من لم میدهم روی کاناپه  سرم را تکیه میدهم به کوسن ها. بعد مادرم میگوید که از بس نشستی رو این بی صاحاب مونده ها جای باسنت افتاده روش و من خودم را تکان میدهم تا جای باسنم جاهای دیگر هم بیفتد و مادرم ناراحت نشود.
توی کافه هم که میرویم من تا زمانی که قهوه ام نیامده با دوستانم حرف میزنم. به آنها میگویم چه  خبر و اونها میگویند خبری نیست و من میگویم دیگه چه خبر و اونها میگویند هیچی و انقدر میگویم چه خبر تا قهوه ام را برایم بیاورند. بعد غرق میشوم توی فنجان قهوه ام و دیگر حرف نمیزنم. بعد دوستانم میگویند به چی فکر میکنی. من میگویم: "شخصی ست." آنها میگویند" "پس گه میخوری با ما میایی بیرون."
 دوستان من همیشه نگران خورد و خوراک من هستند و شاید علت اینکه دوستان خوبی هستند هم همین است. بهشان یاد داده ام بعد از اینکه کفتند "گه میخوری با ما میایی بیرون" سوال دیگری نپرسند. آن ها هم نمیپرسند.
بعد انگار که مجبور باشیم، قهوه مان  را که خوردیم دونگ هایمان را میگذاریم روی میز و بعضی وقتها انقدر مهربان و رئوف میشویم که برای کافه چی تیپ میگذاریم حالا خیلی هم مطمئن نیستیم که نصیب کی میشود ولی مهم نیست. بعد هم سرمان را میندازیم پایین و با یک خداحافظی راهمان را میکشیم و میرویم خانه هایمان.
معمولا حرفی برای گفتن ندارم. نمیدانم آدم هایی که هر روز همدیگر را میبینند چطور میتواند حرفی هم برای گفتن داشته باشند؟ 
راستش میخواهم آدم شادی باشم. به نظر خودم ادایش را هم خوب در میاورم. اما آدمهای نزدیکم میفهمند که همه ش چرت و پرت و ادا است و بهم میگویند چرا ناراحتی و من بهشان میگویم نیستم و آنها به من میگویند که "زر نزن من تو رو نشناسم من نیستم" و من نگاهشان میکنم و آن ها ادامه میدهند به "گه نخور" گفتن ها!
توی ذهنم یک دنیا داستان های نگفته دارم. سناریو های خیلی عجیب و غریب و غیر واقعی که یک فیلم سوررئال میسازند که هیچ کس دوست ندارد ببیندشان. به خصوص اگر اسم فیلمم را بگذارم تو رو خدا این فیلم را ببینید، یک سالن خالی توی سینما مال فیلم من میشود.
مثل وقتی که میگویی تو رو خدا من را دوست داشته باش. بهترین آدم دنیا هم باشی هیچ کس تو را دوست نخواهد داشت.
تو رو خدا به من اهمیت بدهید. خواهش میکنم برایم ارزش قائل باشید و قس علی هذا همان چیزهایی هستند که من و شما را حتی اگر در اوج باشیم به قعر میکشاند.
من نمیتوانم سرم را بدهم بالا و نوک دماغم را نگاه کنم و راه بروم. نمیتوانم به آدم های اطرافم اهمیت ندهم. من با هر آخ گفتن آدم ها درد میکشم. اما قورتش میدهم. 
درونم پر از آخ است. آخ هایی که گاهی در گوشه و کنار دفتر ها و اینجا تحریر میشوند. اما همیشه به پهنای صورتم میخندم. 
از شرکت که بیرون می آیم سراسر آزادی و انقلاب میشود پر از آدم هایی که سرشان از سرما توی یقه هایشان فرو رفته و دست هایشان توی جیب هایشان مشت شده. من توی جیب های آدم ها را نمیبینم. اما خوب میدانم آدم تنها اگر دستش توی جیبش مشت نشود چیز دیگری هم نمیشود.
تنهایی بد نیست. من با دوستانم که میروم کافه و حرف نمیزنیم هم تنها هستم. آن ها هم اگر به من نگویند "گه نخور" واقعا تنها هستند. اما همین دو کلمه باعث میشود آن ها با کسی حرف زده باشند و تنهاییشان نقض شود.
خلاصه اینکه من خودم بر این امر واقفم که آدم حوصله سر بری هستم. که آدم ها زود حرفهایشان با من تمام میشود و زود خسته میشوند از من. دلشان را میزنم و لابد توی دلشان میگویند چه آدم مزخرفی. بعد میروند و پیدایشان نمی شود.  معمولا حس میکنند چون زیاد حرف میزنند من ساکت مانده ام. اما حرف هم نزنند من چیزی ندارم که با افتخار تعریفش کنم و بگویم من اینطوری ام. وقتی توی یک جمله "من آدم حوصله سر بری هستم" خلاصه میشوم...

اینزومنیا

گفت: «من خودم بهش بال و پر دادم... خودم بهش بال و پر دادم.»

آدم ها که داستان هایشان را به هم نمیگویند. آدم ها برای هم داستان های جدید میسازند. از روزهایی که هیچ وقت نبوده و شب هایی که خواب بوده اند. آدم ها آنقدر تو در توی رویاهایشان گیر میکنند که برای هم چیزهای دیگری میشوند.

گفت: «دیدی؟...آخرش دیدی؟»

سرم را تکان تکان میدهم وقتی برایم حرف میزنند و اصلا گوش نمیکنم. هیچ بایدی وجود ندارد که وقتی کسی حرف میزند من حرفهایش را گوش کنم. برای او همین کافیست که  من وانمود کنم جمله جمله هایش را توی مغزم فرو میکنم. حتی اگر نکنم...

گفت: «من فقط میخواستم احساس تنهایی نکنه.»

آدم ها تنهایی را بیشتر دوست دارند. دوست دارند مچاله شوند توی خودشان. دوست دارند نرم نرمک حل شوند توی تنهایی ها...

آدم ها با در و دیوار حرف زدن را بیشتر دوست دارند تا منی که سرم را تکان میدهم و پیش خودم میگویم احتمالا این جمله آخریست که باید بشنوم...

من فقط میدانم برای آدم ها باید و نباید معنی ندارد. دم ها پرنده های بال بسته ای هستند که گاهی لبه پشت بام یک ساختمان 20 طبقه می ایستند و چشمهایشان را میبندند و نمیترسند پایشان بلغزد و نمیترسند از وقتی که مغزشان روی سنگفرش های خیابان متلاشی میشود و هر تکه اش عابری میشود که زل میزند به جسد بی جانشان و میگویند: «به گمانم خودکشی کرده»

من فقط میدانم اگر معلم شوم به شاگردانم نباید بگویم از روی غلط هایشان بنویسند. از روی غلط ها که نباید نوشت. غلط ها را باید پاک کرد. باید گذاشت جایی در پستوی گذشته ها...

گفت: «سرتُ درد آوردم»

این یکی را خوب متوجه شدم. لبخندی زدم و گفتم نه. باز هم دوست دارم بشنوم. انگار که حرف هایش موسیقی متن افکاری بود که توی سرم راه میرفتند... برایم مهم نبود چند ساعت دیگر حرف هایش طول میکشد یا میخواهد خداحافظی کند... برایم هیچ چیز مهم نبود...

حتی برایم مهم نبود که سرم داد بکشد و بگوید تو احمق ترین و به درد نخور ترین موجود روی زمینی که هیچ کدام از حرف هایم را گوش ندادی...

اصلا وجودش هم برایم مهم نبود...

آدم ها برای هم جذابند از پشت دیوار هایی که بینشان کشیده اند. آدم ها همیشه به آدم آن طرف دیوار کشش دارند... صدای نفس هایی که از پشت دیوار می آید همان خُر خُر هایی ست این سو خواب راحت را از آدم میگیرند.

آدم ها از دور دوست داشتنی ترند...

گفت: «احساس میکنم سبک شدم»

گفتم توی حوض ما چند ماهی ِ مرده روزهای زیادیست که شناورند. گفتم برایشان غذا میریزم. آب حوض بوی لجن گرفته.

گفت: «ئه؟ یه دونه ماهی مرده تو حوض بمونه بقیه رو هم میکشه. میدونستی؟»

گفتم امروز هوا آفتابی بود... کاش میرفتم قدم بزنم

گفت: «با هم بریم قدم بزنیم؟»

گفتم تا آخر دنیا چیزی نمانده... میخواهم توی صندلی ام فرو بروم

نگاهم کرد. یک طور عجیبی و رفت...

گفتم چند روز دیگر کنار پنجره مینشینم. پای شمعدانی های خیس آب میریزم. سیگارم را توی فنجان قهوه ام خاموش میکنم و میمیرم

صدای بسته شدن در آمد

گفتم یادم باشد برای ماهی های مرده توی حوض غذا بریزم. شاید بعد من هوای زندگی به سرشان زد....

جوابیه

گم شده م...
تو پیچ در پیچ های جاده ای که من تمام خوشی هامو یکباره بالا آوردم.
جا گذاشته م خودمو تو همون اولین دیدارها. توی صندلی جلوی سمت راست ماشینت.... بین واژه ها.. از زنهایی میگفتی که فلسفه میبافن و خوب سه بعدی تجسم میکنن و مردانی که شکار میکنن و کلی نگرن... من میشنیدم و دوست داشتم حرف بزنی. بگی انقدر با کلمه بازی نکنم. بگی این چیزا آدمو اذیت میکنه. خیلی مهروبون صداتو آروم کنی و بگی خودتو خیلی درگیر این چیزا نکن.
و ندونی...
و هنوز هم ندونی...
و هیچ وقت هم نخوای که بدونی...
من درگیر چیز دیگه ای بودم... چیزی که هی میپیچید به خودش
از فلسفه گفتن، برای من حکم همون خنده ای رو داشت که وقتی یکی بهت نگا میکنه و سرخ میشی واسه فرار از برملا شدن راز دلت تحویلش میدی و روتو میکنی اون ور.
.
من همون روز همون جا گم شدم!

یکی مانده به آخر

بیا...
دستهایم را بگیر
زل بزن کف دست هایم
بگو از کدام خط گذشتیم که تمام شدیم
بگو از آنچه گذشت و من خواب بودم
غرق در یک رویای شیرین
همین یکبار بگو
بگو کدام کوه میان ما سد شد؟
بگو کدام دست...
کدام چشم....
کدام لبخند...
نترس
بزن
مانده یک تیر خلاص
ترسی ندارم از پایان
نقطه را هر کجا که تو بگذاری
من آنجا تمام می شوم
(هانیه یاری - دی 90)

پایان ترس



دیشب بعد از 9 سال فیلم "پایان ترس" را دیدم....با نگاهی که مثل گذشته نبود...

و خودم را تقدیم کردم به آن خدایی که گاهی بی رحم میشود.

به آن خدایی که مردم سال هاست به چشم نگاهش نکرده اند، اما هنوز پرستش اش میکنند.
به آن خدایی که اثر یک ماه گرفتگی را از روی صورت یک کودک، با بوسه ای و درخواستی پاک میکند....

و گویی امضایی انداخته پای آن صورت که ای رفیق.، من هنوز هستم!

تا قهوه ات سرد نشده....



بخواب

در آغوش من بخواب

موج

موج

موج

اين لالايي امروز توست...

ما خودمان را به جريان رودخانه سپرده ايم ، آب ما را خواهد برد …

....
زير درخت نشستیم
مثل نيوتن با صبر يك شكارچي تا ببينیم آيا آن اتفاق مي افتد و بالاخره سيب از آن بالا در دستمان جاي مي گيرد يا نه؟

سیب که نیفتاد هیچ، گنجشکک هم سر ما را از خاک تشخیص نداد

هر روز در انتظار فردا و هر فردا در انتظاری ديگر ....

آن چنان غرق شدیم لابه لای کتاب ها و کاغذها و داستانها و ترانه ها و حرف هاي آدم هاي كج خيال و چه و چه ها ، آن قدر اين جا و آن جا پرسه زدیم تا پلک هایمان دیگر توان باز ماندن و خيره شدن نداشته باشند.


حتی آن درخت هم که هر روز یکی از برگ هایش کم می شود فهمیده بود دوستت دارم ...

.....

 
دیگر یاوه گویی بس است


قهوه ای برایم بریز
قهوه ای پیش از آنکه بروم
شاید بهشت نام کوتاهی برایش باشد
آنجا که ریز و نرم بارانش شروع می شود و موهایم از شکستن به ناگاه بغض ابرکی ، کمی تر می شوند...
آنجا دیگر برای فرار از سرما ، نیازی نیست به سوزاندن روياهایم رو آورم...
آنجا چیزی از خاک خواهد رویید ...


دلم تنگ است و تنگ می شود براي صدائي عزيز ....
دلم تنگ مي شود


برای آن دو پسرک خیابان بغلی ، که وقتی در حیاط خانه شان بازی می کردند و مرا که می گذشتم می دیدند ، با جیغ و داد یک بند می گفتند: "کوچولو، کوچولو ..."
و برای چمن های باغچه که گاه کوتاه ، گاه لگدمال شده
برای بوي تخم مرغهای پخته اي كه مانده شده باشد ...



به خودم وعده دادم که آگاهانه زندگی کنم تا آن دم که مرگ به سراغم می آيد چنين نپندارم که نزيسته ام
 .....


قهوه ای دیگر بریز
قهوه ‌ای تلخ پیش از آن که بروم
راه دشواریست
آن قدر باید به شنيدن اين جملات نخ نما شده عادت كنم که چرخ دنده های مغزم با شنیدنشان به حرکت در آید ولي باید عادت کنم ...

بايد عادت كنم به غم نديدنت، نبوئيدنت، نبوسيدنت و خيره نشدن در نگاهت را همان كه يكبار گفتم خدا مي داند چه لذتي خواهد داشت ...


در این پيله ی تنگ و تاريك، بوي تعفن بدنم را مي شنوم كه هر لحظه بيشتر مي شود...


یادم می آید یکی از آدم بزرگ بزرگها مي گفت: "تو زيادی فکر می کني همه اش که نبايد فکر کرد ، راه که بيفتي ، ترست به کلی می ريزد..."

روسپی سالخورده اي گفت :" ولي من بهايی گزاف پرداختم به قيمت همه عمر!"

دیگری گفت : "باران می بارد ، برویم زیر یک طاقی ..."
 آن یکی گفت : "باران می بارد که می بارد ... روی چتر من حساب نکن!"

من گفتم :" تا قله ي کوه چیزی نمانده ، پشت سرتان را نگاه کنید، کسانی که مارا دوست داشته اند ، کم و کمتر می شوند ..."
.....

خلاصه میکنم
راه طولانی و سختی در پيش خواهم داشت
راهی که از ياد نخواهد رفت
ديگر چه می توانم گفت جز اينکه تازه امروز فهمیدم شعر بزرگ ترین اشتباه من بود
و من ...
اشتباه بزرگ پدر!
.
.
.

پ ن : اين سرماي عجيب هر لحظه دستانم را بيشتر كرخت و سرد مي كند تا آنجا كه مي توانم " ها " مي كنم در دستانم تا براي دستانت گرم بمانند ، قبل از آنكه يخ ببندم بيا، هواي فاصله سرد است!

آدم



آدم که از فردایش خبر ندارد... انقدر ضعیف است که دلتنگی هایش را تاب نمی آورد...  چراغ ها را که خاموش کنی کور مال کورمال و سکندری خوران خودش را به روشنایی میرساند... جیبش را خالی کنی له میشود، مچاله میشود کنج خراب ترین دیوار شهر و دستهایش را گود میکند انگار که قرار است باران بیاید و آب توی مشتهایش را بریزد پای اطلسی ها.... ترکش که میکنند کم می آورد... آدم دیگری میشود... شاعری میکند... دور و برش پر میشود از آدم هایی که مادرزاد بدبخت بوده اند... آدم هایی که یادشان رفته گوشه ای از این دنیا دلی بی تاب و بی قرار از دیدنشان شمارش معکوس میزند...



آدم است دیگر... همه چیزش به همه چیزش می آید!


بهار








همیشه بهاربرایم رنگ کابوس هایی بوده که پیرزنی هر جایی در آن آتشی بر پا میکند و رویا های کودکیم یک به یک میسوختند...



آن دور دستها مردی تکیده تکیه داده به صنوبر پیری که حرفی برای گفتن ندارد... برف زیر پاهایش را نگاه میکند با عصا رویشان خط میزند... هق هق میزند و کلاغ ها پریشان میشوند...
مه چون روحی سرگردان مرد را در آغوش گرفته و برف میدود و باد آواز میخواند...
سرما را حس نمیکنم... این شهر رنگارنگ وقتی یک دست سپید میشود مرگ را تداعی میکند.
کودکی بازیگوش تمام رویاهایم را گلوله برفی میسازد و رویاهایم کنج دیوار این شهر آوار میشود.
سر که میچرخانم مرد رفته و آفتاب چشم را میسوزاند.
آن طرف تر زنی موهای دختری را میبافد که دلتنگی پدرش را میکند و مادری برای مادرش اشک میریزد!
بادبادکی معلق در هوا برای ابر ها قصه میگوید... و صبح که شد تو در شکم مادرم بودی و من در شکم مادرت...

سال بلوا (عباس معروفی)



"شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید"

چه حرف ها! خبر از دل آدم که ندارند، نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوسته ظاهری چه اهمیتی دارد؟

درونم ویرانه است، خانه ای پر از درخت که سقف اتاق هاش ریخته است؛ تنها یک دیوار مانده با دری که باد در آن زوزه می کشد.
یا نه، چناری است که پیر مردی در آن کفش نمیدار دیگران را تعمیر می کند.... گیرم که شاخ و برگی هم داشته باشد!